loading...
تک نمره ای ها
امیر حسین سالاری مکی بازدید : 8 چهارشنبه 07 اسفند 1392 نظرات (0)

پروردگارا 

             

داده هایت ، نداده هایت و گرفته هایت را شکر می گویم

                            

چون داده هایت نعمت ، نداده هایت حکمت و گرفته هایت امتحان است.

    

 

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
که تنها دل من ؛ دل نیست

امیر حسین سالاری مکی بازدید : 5 پنجشنبه 08 اسفند 1392 نظرات (1)
            

              
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ،اون همیشه مایه خجالت من بود
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
یک روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه؟
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا   از اونجا دور شدم
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت  هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم .  کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم  یه جوری گم و گور میشد...
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟
اون هیچ جوابی نداد....
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
وقتی ایستاده بود دم در  بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا  ، اونم  بی خبر
سرش داد زدم  ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!"  گم شو از اینجا! همین حالا
اون به آرامی جواب داد : " اوه   خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر  ناپدید شد .
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .
بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .
همسایه ها گفتن که اون مرده
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن
ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت سنگاپور  اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی
به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری با یک چشم بزرگ میشی
بنابراین چشم خودم رو به تو دادم
برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم  به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

امیر حسین سالاری مکی بازدید : 8 چهارشنبه 07 اسفند 1392 نظرات (0)

 

گاهی یک ها، دنیا را زیرو رو می کنند.

 می شود تنها با یک محبت، عشق را برای دنیا معنا کرد
 تنها با یک بخشش، تمام هستی را از آن خود کرد
 با یک گذشت، نفرت ها را به دوستی ابدی مبدل کرد
 و تنها با یک لبخند در قلب ها جاودانه شد


 اما تو ای مهربانم!
             میدانی! وقتی لبخند بر لبانت نقش می بندد،
                                            دنیا دیگر، برایم معنایی نمی یابد.
از طرف پسرت مادر
             
امیر حسین سالاری مکی بازدید : 4 چهارشنبه 07 اسفند 1392 نظرات (0)


لوئیز رفدفن، زنی بود با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی غم آلود وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد.

به نرمی گفت: شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند.
زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت:  آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را پرداخت می کنم.
جان گفت نسیه نمیدهم. 
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و به گفت و گوی بین آنها گوش می کرد، به مغازه دار گفت: ببین این خانم چه میخواهد، من پرداخت می کنم.
خواربار فروش گفت : لازم نیست خودم میدهم، لیست خریدت کو؟
لوئیز گفت: اینجاست.
صاحب مغازه گفت: لیستت را بگذار روی ترازو و به اندازه وزنش هر چه میخواهی ببر!
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در آورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت!
خواربار فروش باورش نمی شد. لوئیز از سر رضایت خندید.
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد و کفه ی ترازو برابر نشد! آنقدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
در این وقت، خواروبار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است!
کاغذ لیست خرید نبود! دعای زن بود که نوشته بود:

ای خدای عزیزم! تو از نیاز من با خبری، آن را برآورده کن.

امیر حسین سالاری مکی بازدید : 6 چهارشنبه 07 اسفند 1392 نظرات (0)



زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.
پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیرزن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.
پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!
از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود!

..............

قدر کسایی که به زندگیتون معنا میدنو بدونید تا دیر نشده...

امیر حسین سالاری مکی بازدید : 5 چهارشنبه 07 اسفند 1392 نظرات (0)

 

آنها که حال حرکت و کوشش ندارند،
حرف برای گفتن بسیار دارند و می گویند این بزرگان استثنا بودند !
اگر این بزرگان نیز چنین می اندیشیدند هرگز استثنایی نمی شدند...
برای نتوانستن همیشه توجیهاتی هست...
انسان های بزرگ برای توانستن انگیزه ایجاد می کنند
اما
آدم های تنبل بسوی مرگ پیش می روند...


امیر حسین سالاری مکی بازدید : 4 چهارشنبه 07 اسفند 1392 نظرات (0)



گاهی به گذشته خیره می شویم و خاطرات را مرور می کنیم ...
می فهمیم خیلی چیزها را جا گذاشته ایم !
مهربانی را ... !
عشق را ... !
لبخند را ... !
شادی های بی دلیل را ... !
و یا حتی کسی را ... !
خسته، دلگیر، غمگین و پریشان از چیزهایی که دیگر نیست و هستیم ...
امـــا
هنوز هم خوب می دانیم،
خوب می دانیم
آخرش روزی می رسد که به این دلتنگی ها پایان دهد ...
روزی که دوباره عشق و شادی را به همراه دارد ...


.......

پ.ن:
ممکن است این دلتنگی ها به خاطر تغییر شخصیتی و یا فراق از خانواده، رفیق و یا هر کس که دوستش داریم باشد ...

(مهرداد حبیبی)

 

امیر حسین سالاری مکی بازدید : 4 چهارشنبه 07 اسفند 1392 نظرات (0)

http://static.mihanblog.com//public/user_data/user_files/58/171879/matalebeziba/mansh.matalebeziba.ir.jpg

مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده.
شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یک دزد راه می رود، مثل یک دزد که می خواهد چیزی را پنهان کند، پچ پچ می کند.
آنقدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض کند نزد قاضی برود و شکایت کند.
اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد، زنش آن را جابجا کرده بود!
مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود، حرف می زند و رفتار می کند.

امیر حسین سالاری مکی بازدید : 5 چهارشنبه 07 اسفند 1392 نظرات (0)

http://static.mihanblog.com//public/user_data/user_files/58/171879/matalebeziba/boyfan.matalebeziba.ir.jpg

کودکی به مامانش گفت: من واسه تولدم دوچرخه می‌خوام...
بابی پسر خیلی شری بود و همیشه اذیت می کرد...
مامانش بهش گفت: آیا حقته که این دوچرخه رو واسه تولدت بگیریم؟
بابی گفت: آره.
مامانش بهش گفت: برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.
نامه شماره یک
سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
"دوستدار تو - بابی"
بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه، کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمیاد. برای همین نامه رو پاره کرد.
نامه شماره دو
سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
"بابی"
اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمیده، واسه همین پاره اش کرد.
نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
"بابی"
بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده، واسه همین پاره اش کرد. تو فکر فرو رفت، رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا...
مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.
بابی رفت کلیسا، یه کمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مریم مقدس رو دزدید و از کلیسا فرار کرد...!
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.
نامه شماره چهار
سلام خدا !!

مامانت پیش منه! اگه می خواهیش، واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
"بابی"

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 17
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 5
  • بازدید کلی : 414